رمان جدید و خوانده نشده پارا قسمت آخر
رمان جدید و خوانده نشده پارا قسمت آخر
رمان جدید و خوانده نشده پارا قسمت آخر
دو هفته از برگشت تایماز می گذشت . دو هفته بود که زندگیم به معنای واقعی بهشت شده بود . هنوز خان و بانو از وجودم باخبر نبودن . هنوز نمی دونستن من این چهار سالی که از اون خونه فرار کردم ، کجا پناه بردم . هنوز از وجود نوه ی سه سالشون بی خبر بودن . وجود تایماز و دست حمایتگرش ، دلم رو قرص می کرد اما ته دلم از وجودشون و با خبر شدنشون هراس داشتم . البته دیگه ترسم مثل قبل نبود . حالا دیگه محکمتر از قبل باهاشون مقابله می کردم . من حمایت مطلق تایماز رو داشتم و این یعنی همه چی ..............................................................
می دونستم امروز فرداست که داییم از راه برسه . چقدر واسه پیدا کردن تنها قوم و خیشم ، از خاله ممنون بودم .از دختر و پسرش هم که ندیده دوسشون داشتم هم ممنون بودم که این همه تلاش کردن و داییم رو پیدا کردن .
هوا داشت کم کم رنگ بهار می گرفت . بوی بهار رو می شد از لابه لای برفهای آب شده ی حیاط و چیک چیک ناودونا حس کرد . کل اهل خونه مشغول خونه تکونی بودن . حسابی افتاده بودن به جون خونه و بساط بساب و بشو همه رقمه به راه بود . تایماز داشت با بابک تو حیاط بازی می کرد . به کل درس و مدرسه رو گذاشته بودم کنار . دو ماهی می شد که مطلقاً بیرون نرفته بودم .
دنیام خلاصه شده بود تو دید زدن پسر و شوهرم وقت بازی . یه کم کسل کننده بود اما ارزش حفظ شخصیتم رو داشت. دلم نمی خواست حتی یه تار موم رو به خاطر اینکه بخوام درس بخونم و معلم باشم ، تو معرض دید نامحرم بذارم ادامه مطلب بروید........