رمان خیلی قشنگ و جالب ازدواج به سبک کنکوری قسمت آخر
رمان خیلی قشنگ و جالب ازدواج به سبک کنکوری قسمت آخر
از مطب دکتر بیرون اومدم. خدا رو شکر وضعیتم خوب بود و جای نگرانی نبود. با به صدا در اومدن زنگ گوشیم و افتادن اسم پدرجون بی حوصله گوشی رو جواب دادم:
-سلام پدرجون
پدرجون: سلام عزیزم خوبی؟
-پدرجون چه خوبی؟ به نظرتون الان حال من باید چطوری باشه؟
پدرجون: عزیزم اونطوری که تو فکر می کنی نیست...حرف من رو که قبول داری؟
-آره قبول دارم اما..........
نمی خواستم بگم تو چه وضعی دیدمشون واسه همین فقط گفتم:
-پدرجون من یکم وقت می خوام تا آروم شم.
پدرجون: اینطوری نمیشه. دیشب تا صبح آریان تمام هتل ها و مسافرخونه های شهر رو دنبال تو گشته دختر...منم پدرشم دلم نمیاد بچه ام رو انقدر بی تاب ببینم.
وای خدا این مرد اصلاً به فکر من نبود.
-شما واقعاً حق رو به اون می دید؟ شما جای من اگه ...اگه می دید سیما آویزون آریان و صدای خنده شون کل آموزشگاه رو برداشته چیکار می کردید؟ هان؟
پدرجون: مطمئنی؟ خودت دیدی؟
با بغض گفتم:
-آره پدرجون با چشمای خودم